قدر عافیت كسی داند كه به مصیبتی گرفتار آید
در روزگاران گذشته، تاجری كه با دادوستد در شهرهای مختلف ایران توانسته بود ثروت قابل توجهی را جمع آوری كند، تصمیم گرفت تجارتش را گسترش دهد و این بار كالاهای تجاری خود را توسط كشتی از آبها بگذراند و به كشورهای دیگر برساند.
نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
این ضرب المثل در مورد افراد ناسپاسی به كار میرود كه قدر و ارزش داشتههایشان را نمیدانند.در روزگاران گذشته، تاجری كه با دادوستد در شهرهای مختلف ایران توانسته بود ثروت قابل توجهی را جمع آوری كند، تصمیم گرفت تجارتش را گسترش دهد و این بار كالاهای تجاری خود را توسط كشتی از آبها بگذراند و به كشورهای دیگر برساند.
تاجر تا بندرگاه كالاهای تجاری را به همراه كارگر همیشگیاش كه خیلی به او اعتماد داشت رساند و از آنجا به همراه كارگران كشتی اجناس را در انبار كشتی جا داد. تاجر قبلاً با كشتی مسافربری سفر كرده بود و تقریباً با شرایط خاص مسافرت دریایی آشنا بود ولی شاگردش اولین باری بود كه اصلاً دریا را میدید و چون دریا چیز جدیدی برایش بود خیلی ذوقزده بود.
تا اینكه یواش یواش كشتی از ساحل فاصله گرفت و وارد دریا شد، كمی كه پیش رفتند خشكی دیگر دیده نمیشد. كارگر تاجر یك آن وقتی بلند شد و دید تا چشم كار میكند آب است و آب، و خبری از خشكی نیست احساس خطر كرد. از طرفی در اثر حركت امواج، كشتی دائم در حال حركت و تكان خوردن بود و همین كار نگهداشتن تعادل را برای فرد سخت میكرد. كم كم كارگر ذوق زده، پشیمان شد و با خود گفت: عجب كاری كردم. چرا كاری كه نمیدانستم چیست را قبول كردم؟ كارگر بیچاره در اثر ترسی كه احساس میكرد رنگ و رویش زرد شده بود.
مرد تاجر كه چشمش به شاگردش افتاد فهمید كه او حالش خوب نیست. جلو رفت و احوالش را جویا شد؟ گفت: نترس! سفر دریایی ممكن است در ابتدا خیلی ترسناك باشد و یا با حالت تهوع همراه باشد، ولی بعد از چند روز عادت میكنی آن وقت میتوانی از زیباییهای دریا لذت ببری. ولی حال شاگرد بدتر از آن بود كه بخواهد به حرفها و نصیحتهای تاجر گوش بدهد. وقتی تاجر متوجه شد او آنقدر حالش بد است كه اصلاً حرفهای او را نمیشنود او را رها كرد. شاگرد یكی از ستونهای كشتی را گرفته بود به دریای بیكران خیره شده بود.
چند ساعتی از حرفهای تاجر با كارگر بیچاره میگذشت ولی او بدون كمترین حركتی در جای خود ایستاده بود و به دریا نگاه میكرد كه ناگهان فریاد زد: من نمیخواهم، روی كشتی باشم، غلط كردم، خوبه؟ میخواهم من رو به خشكی برگردانید.
تاجر جلو رفت و گفت: چه خبرته؟ مگر چه شده؟ گفتم یك كم دیگه صبوری كن، عادت میكنی، چرا آبروریزی به راه میاندازی؟ مگر من تو را زوری آوردم؟
ولی حرفهای تاجر فایده نداشت كارگر اصلاً چیزی نمیشنید و فقط حرفهای خود را تكرار كرد. تاجر كه دید اینطوری آبرویش میرود مدتی سكوت كرد تا راه چارهای به ذهنش برسد. بعد رو كرد به كارگرش و گفت: برو، هرجا كه میخواهی بروی؟ من به كارگر ترسو هیچ احتیاجی ندارم و همین حالا تو را در دریا میاندازم، خودت شنا كن تا به خشكی برسی. و این كار را هم كرد با دست كارگر بیچاره را هُل داد و كارگر به دریا افتاد.
شاگرد بخت برگشته كه هر خطری را پیش بینی میكرد الا اینكه تاجر او را به دریا بیندازد. شروع كرد به گریه و زاری و التماس كه مرا نجات بدهید كارگران كشتی دویدند تا به او كمك كنند. یكی از آنها از كشتی پایین رفت و به كمك طنابی كارگر بیچاره را نجات داد.
وقتی كارگر روی عرشه رسید احساس كرد اینجا امنترین جای دنیا در این شرایط است. پس نفس راحتی كشید و گوشهای نشست و ساعتها سكوت كرد. مسافران دیگر كشتی كه این صحنه را دیدند دور تاجر جمع شدند و گفتند: تو مرد فهمیده و جهان دیدهای هستی این چه كاری بود كه تو كردی؟
تاجر رفت كنار كارگرش نشست و گفت: وقتی كه میگفتم صبر كن تا اوضاع بهتر شود درك نمیكرد به ذهنم رسید كه باید كاری كنم كه داشتههایش را غنیمت بداند. او را به دریا انداختم چون مطمئن بودم كارگران او را نجات میدهند. اگر این كار را نمیكردم او هیچ وقت قدر اینكه روی كشتی هست را نمیدانست.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}